
قصه دیار سبزم در شمال ...
قصه ای می گویم ..
بس گران و افتخار
می کند همراهی ام
شعر من ، تا انتها
می نویسم ، روستا
مردمانش سخت کوش
از کشاورزش تا ...
کودکانش ، جنب و جوش
کوشش جمعیتی
باغ و شالیزار و دشت
چهره سبزینه اش
در صفایند در سکوت
گرچه دورم من کنون
غربت هستم در جنون
ذهن بیمارم ، گاه
می شمارد در درون
پیر مرد روستا
زخم دست و پرچروک
در تلاش و انتظار
تا به هنگام حصول
مهر قلب مادرم
فکر فردای من است
در فضای سینه اش
دل به من دارد هنوز
پیر شده این مادرم
موهایش شد سپید
بر من دور از وطن
چشم به راه و پر امید
خم شده پشت پدر
همت و او درتلاش
گرچه پیر و او بزرگ
سرور است و افتخار
می رسد بر گوش من
صوت قرآنش هنوز
جاودان در دفترم
خط زیبایش ، چه جور
روستا را مظهری است
هم صفا و هم تلاش
گرچه دائم کاری اند
جمله پیوندند و خوش
طاهری را قصه ای است
از دیارش در شمال
آنقدر می خواندش
تا رود در خواب ناز
***
میر حمزه طاهری هریکنده ای نوپا
نظرات شما عزیزان:
ارسال توسط میر حمزه طاهری هریکنده ای نوپا
آخرین مطالب